بگو...
دیروز یه فایلی رو برام فرستادن که قسمتی از برنامه ی بزم شاعران در سال های 43-44 بود(با حضور استاد عبدالرحمن فرامرزی،پروین بامداد،علی اطحری کرمانی،مهدی سهیلی،ایرج،فرهنگ شریف).در این 50 دقیقه ای که فایل رو گوش دادم اصن رو زمین نبودم.یکی از شاعران این بزم،مهرداد اوستا بود که تا حالا شعری از ایشون رو نخونده بودم.اون غزل رو براتون میذارم.واقعا محشره
با من بگو تا کیستی؟ مهری؟ بگو، ماهی؟ بگو
خوابی، خیالی، چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو
راندم چو از مهرت سخن، گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من، جانا چه می خواهی؟ بگو
گیرم نمی گیری دگر، زآشفته ی عشقت خبر
در حال من گاهی نگر، با من سخن، گاهی بگو
ای گل پی ِ هر خس مرو، در خلوت هر کس مرو
گویی که دانم، پس مرو، گر آگه از راهی بگو
غمخوار ِ دل ای مه نه ای، از درد ِ من آگه نه ای
ولله نه ای، بالله نه ای، از دردم آگاهی بگو
بر خلوت ِ دل سرزده، یک ره در آ ساغر زده
آخر نگویی سرزده، از من چه کوتاهی بگو
من عاشق تنهایی ام، سرگشته ی شیدایی ام
دیوانه ی رسوایی ام، تو هر چه می خواهی بگو
ای کاش ازین برنامه ها باز درست بشه...