به قید زلف مه رویان نه تنها من گرفتارم
به قید زلف مهرویان نه تنها من گرفتارم هزاران مبتلا دارند و هم نیز ناچارم
فدای چشم مشکینت به رحمت سوی ما بنگر که در پاین بیندازیم سر و جانی اگر دارم
الا ای یوسف مصری کلاف من دل و جان است به یک ساعت به وصلت گر دهی اینک خریدارم
به جانت کز دل و از جان چنانت دوست میدارم که غیر از یاد رویت هیچ در خاطر نمیآرم
ز عشقت ای صنم دیگر من آن اوثان فرخاری ملامت چون کنم زیرا که خود دارای زنّارم
چو برپاخاستی جانا قیامت آمدم بر سر به روی نار ننشستی نشایندی تو بر نارم
از آن روزی که بنمودی گرفتارم به قید هجر به دل نار و به شوق و به دیده اشک میبارم
به هجران مبتلایم کردی و هیچم نمیپرسی خدا را رحمتی آور که من مشتاق دیدارم
نصیحت کم نما واعظ که پندت نشنوم زیرا که من با دلبری طرّار باشد سر و کارم
به صحرایی خلاف میل تو باشد بسی دشوار دهندم بیرضایت گرچه دارین است بیزارمسمت چپ-لطفعلی خان صحرایی(1271-1355 چرمله)