از میان ریگ ها و الماس ها...
دکلمه ی شعرهای احسان طبری با صدای خودش!!
شعر:احسان طبری
تار:استاد محمد رضا لطفی
*آن جاودان!:
در این عمر گریزنده که گویی جز خیالی نیست
تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست
در آن آنی که از خود بگذری از تنگ خود خواهی
برائی در فراخ روشن فردای انسانی
در آن آنی که دل برهانده از وسواس شیطانی
روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را
بدرد موج دود آلود شک و نا امیدی را
به سیر سالها باید تدارک دید آن آن را
چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب جان را
به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را
تمام هستی انسان گروگان چنان آنیست
که بهر آزمون ارزش ما طرفه میدانیست
در این میدان اگر پیروز گردی گویمت گردی
وگر بشکستی آنجا ، زودتر از مرگ خود مردی
*این غزل پس از تیرباران خسرو روزبه سروده شده است:
تاریخ که بر باد رود رنـــــــج و ســـــرورش
نــــــازد به ســـــــزاوار به گـــــــــــــردان غیــــورش
یک گـــــرد که در معبـــــــد تاریخ فنــــــــا گشــت
همپــــــایه همی دان به هـــــزار و به کــــــــرورش
جـــــاوید شـــد آن گــــــرد که جان بهر وطـن داد
پـــــر فخــــر شدآن خلق که خســـرو شده پورش
لرزیـــــد دل شـــــــــاه که از چوبه ی اعـــــــــدام
بشنیـــد غــــریو سخن پـــــــر شــــر و شـــــورش
بی مـــــایه شد آن عـــــــربده اش نزد نهیبـــــش
بی جلوه شد آن طنطنــــــــــه اش پیش غــرورش
او بــــــاره ی همـــــت ز ســـر ابـــــــــــر جهانیـــد
دشـــــــمن به وحل مانده همـــــه بــــار ستورش
او راه بقـــــــا رفت به چشمــــــــــان گشـــــــاده
زد خنــــــده به خصـــم وطــــن و باطن کــــــورش
دیــــــروز عـــــدو سینه ی او خست به صد خــار
امــــروز جهـــــان گـــــل بگـــــــذارد سر گــــورش
در شهـــــــر شهیـــــدان بود او خســــرو جـــاوید
تابیــــــده بر اطراف وطـــــن نــــور حضـــــــــورش
*اشباح:
چه اشباحی است در گردش بر این کهسار آبی رنگ
گمانم از زمانی دیر می پویند و می جویند
چه می جویند؟
از بهر چه می پویند این اشباح؟
گمانم سایه هایی از نیاکانند در این دشت
از این وادی سپاه مازیار و رزمجو بگذشت
از آن ره سندباد آمد، از این ره رفت مرداویج
همینجا گور مزدک بود
وآنجا مَکمَن بابک
دمی خاموش
اینک بانگهایی میرسد ایدر
سرودی گرم می خوانند یارانی که با حیدر
سوی پیکار پویانند
بشنو در ضمیر خود نوای جاودانیِ اِرانی را که می گوید
به راه زندگی ، از زندگی بایست بگذشتن
بر این خاکی که ایران است نامش
بانگ انسانی دمی پیش نهیب شوم اهریمن نشد خامش
در این کشور اگر جبارها بودند مردم کُش
از آنها بیشتر گُردان انسان دوست جنبیدند
به ناخن خاره ی بیداد را بی باک سنبیدند
فروزان مشعل اندر دست آوای طلب بر لب
به دژهایی یورش بردند کش بنیان به دوزخ بود
به موج خون فرو رفتند
لیکن فوج بی باکان نترسید از بدِ زشتان نپیچید از ره پاکان
اِرانی بذر زرین بر فراز کشوری افشاند
اِرانی مُرد، بذرش کشتزاری گشت پر حاصل
به زندان روح پر جولان و طیارش نشد مدفون
به زیر سنگ سرد گور، افکارش نشد مدفون
اِرانی در سرود و در سخن ، بگشود راه خود
کنون در هر سویی پرچم گشاید با سپاه خود
بمُرد ار یک شقایق ، زیر پای وحش نامیمون
شقایق زار شد ایران به رغم ترسها، شک ها
در آمد عصر رستاخیز مردم
قهرمان خیزد از این خاک کهن
وآن گاه مزدک ها و بابک ها
مُقنع گفت گر اکنون مرا پیکر شود نابود
روان من نمی میرد ، به پیکرها شود پیدا
ز دالان حلول آیم به جسم مردم شیدا
برانگیزم یکی آتش به جان خلق آینده
مُقنع شد به گور ، اما ، مُقنع ها شود زنده
ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش
ولی تاریخ فردایی فرو گیرد گریبانش
به خواری از فراز تخت بیدادش فرود آرد
سخن در آن نمی رانم که این دم دیر و زود آرد
ولی شک نیست کآخر نیست جز این رأی و فرمانش
سپاه پیشرفتند و تکامل این جوانمردان
سپاهی اینچنین از وادی هرما ن گذر دارد
به سوی معبد خورشید پیمودن خطر دارد
ولی هر کس از این ره رفت بخشی شد ز نور او
هم آوا گشت با فرّ و شکوه او، غرور او
مجو ای هموطن از ایزدِ تقدیر بخت خود
طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود
جهان میدان پیکار است ، بیرحمند بدخواهان
طریق رزمْ ناهموار غدّارند همراهان
نه آید زآسمانها هدیه ای
نی قدرتی غیبی برایت سفره ای گسترده اندر خانه در چیند
به خواب است آنکه راه و رسم هستی را نمی بیند
کلید گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو
دو ره در پیش یا تسلیم یا پیکار جانفرسا
از آن راه خطا برگرد و با همت بر این ره شو
اِرانی گفت در شطی که آن جنبنده تاریخ است
مشو زان قطره ها کاندر لجنها بر کران مانند
بشو امواج جوشانی که دائم در میان مانند
*گلبرگ ریزان است:
شبی دیگر برآویزم ز طاق چرخ تابنده
خیالی را که چون اختر به اوج اندر گریزان است
درین موج زمردفام بس در است لغزنده
درین باغی که در بسته است ،
بس گلبرگ ریزان است
همیدون سایهء خاکستری رنگ و پریشانم
بروی شعله می لغزم درین شب های بارانی
هیاهویی که از لب ها تراویده ست میدانم
که جان را آشنایی هاست با اسرار پنهانی
توای شاهین نیرومند بر کهسار آبی رنگ
خبرداری اگر از آتش خورشید جادوگر
مرا هم شهپری فرما شگرف و آسمان آهنگ
که تا از چشمه یی چرخندهء گردون برارم سر
سپاه آمد ز گرد راه یاران خیمه بفرازید
شراب نو در اندازید درین جام زرینه
شما ای جنگجویان جوان گر خود خوش آوازید
سرود گرم بنوازید ، با آهنگ دیرینه
*راه حقیقت:
آنکه جانش شد ز تهمت ریش در راه حقیقت
سعی خود را گو نماید بیش در راه حقیقت
تا از اول خویش را بهر بلا حاضر نسازد
کی رود کارش به آخر پیش در راه حقیقت ؟افترا گویان فراوانند
از غوغای آنان ره مده بر جان خود تشویش در راه حقیقت
مرگ و رسوایی و فقر وزجر
در هر سو ببینی صد طلسم از خصم کافرکیش در راه حقیقت
بدترین پستی به گیتی شیوه ء ناحق گرایی است
جز ز ناحقی به جان مندیش در راه حقیقت
کینه ورزی از سوی یاران عذابی هول باشد
زهر قاتل هست با این نیش در راه حقیقت
لیک آنسان باش در این عرصه کان پیوسته بودی
پر گذشت و خاضع و درویش در راه حقیقت
هرچه بوجهلان به کذب خویش راهت را ببندند
ای پیامبر شو به صدق خویش در راه حقیقت
*آفتابی مراست در دیدار:
هر دمم ساحری بر انگیزد
هر دم از اختری فروزانم
نغمه ها شعله رنگ می خیزد
از درون تنور سوزانم
آفتابی مراست در دیدار
که مکدر نمی شود نگهش
نور را جویم اندر این شب تار
سُهرودی وشم شهید رهش
عمر را گرچه پای لنگ شده
لیک امید می پرد گستاخ
گرچه دل بر حیات تنگ شده
آرزو را ست لیک جاده فراخ
راز بسیار و چاره ام ناچار
لب به راز نهفته دوختن است
اندر این کلبهء سیه دیوار
هستی ام تمام سوختن است
مرغزاری خوش است گیتی و من
چندگاهی در آن گرازیدم
خواستم عاشق بشر باشم
وه ندانم بر آن برازیدم
آز و ناز تو مرد میدان نیست
هرزه بادی به خیره راند تو را
هیچ پاداش خوشتر از آن نیست
خلق گر یار خویش خواند تو را
*به افسر شهید توده ای پرویز حکمتجو:
سپاس بر تو که پولاد بی خلل بودی
روان چو کوره خورشید شعله ور کردی
به کارنامه ء ایام قصه ات باقی ست
حدیث عمر اگر چند مختصر کردی
سپاس بر تو که در بند های ابلیسی
فرشته بودی و در دام مَکر نفتادی
به بازجویی در دادگاه در زندان
الی دقیقه آخر چو کوه اِستادی
حساب خویش نکردی به کارزار بزرگ
تمام عمر چو سرباز جان به کف رفتی
همیشه در صف یاران خلق جاویدی
اگرچه با تن رنجور خود ز صف رفتی
در آن دیار که روز است تیره و غمگین
مقام راحتی و جای شادکامی نیست
به خون نویسد هر روز شاه نام دگر
سیاهکاری این دیو را تمامی نیست
به راه حزب چه پیگیر و بی توقع و مرد
به قول خویش چه پابند بوده ای پرویز
نمونه ای است حیات تو بهر نسل جوان
ایا مجاهد بی باک توده ای پرویز
designed for me.