ادامه س اشعار "از میان ریگ ها و الماس ها":
*این شعر در سال ۱۳۳۴ به مناسبت سقوط حکومت ملی دکتر محمد مصدق و تاسیس کنسرسیوم غارتگر نفت سروده شده است:
از آن بهار شوم که خون بود ژاله اش
سنبل نماند و جلوه باغ و چمن نماند
رنگین کمان عشق فرو مرد در افق
جز ابرهای تیره گلگون کفن نماند
امید را به معبد تزویر میکشند
جلاد روزگار برآرد از او دمار
وان مرغزار و آن همه گلهای رنگ رنگ
تاراج رفت و خانه کژدم شد است و مار
تا کوتوال قلعه ز بارو فتاده است
کشتی ره زنان گوهر و گنج میبرد
بگدازد از مصائب ایام شمع من
خورشید من ز ظلمت کین رنج میبرد
حق را ز ترسناک هراسی به دل نبود
هر چند چندگاه جهانی به کام اوست
پندی است نغز و بهر من این پند را سرود
فرزانه ای شگفت که تاریخ نام اوست
*به استقبال غزل مولوی:
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
من گرد پای بسته و میدانم آرزوست
دریای لب خموشم و طغیانم آرزوست
در چنبر شکیب فروکاست جان من
بال و پری به عرصه جولانم آرزوست
بس دیر شد ملال زمستان انتظار
غوغای رنگ خیز بهارانم آرزوست
آن دم به اوج بر سر بازارهای شهر
آن نغمه به جان شده پنهانم آرزوست
فرسودم از سرشک خود و شامگاه درد
صبح نجات و چهره خندانم آرزوست
در ریگزار تفته، لبان چاک از عطش
آهنگی از نوازش بارانم آرزوست
بس عقده بسته رنج در اعماق سینه ها
اینک گره گشایی طوفانم آرزوست
روزی که بشکفد گل جان پرور مراد
در مرغزار خرم ایرانم آرزوست
*معنای زندگی:
در این جهان که گرم ستیزند، هست و نیست
پُرسی اگر که زندگی ما برای چیست
گویند تو را، که نیست برای قلندری
هنگامهً زمان گذراندن به بیخودی
سرتاسر حیات گرفتن به سَرسَری
از بهر جمع خواسته و ساز و برگ نیست
از بهر مرگ و هستی آن سوی مرگ نیست
نی بهر ماتم است و نه از بهر اضطراب
نی تن زدن ز رنج و هراسیدن از عذاب
معنای زندگی است، نه از شاخسار عمر
با رعشه های بیم، در آویختن به آز
خواری کشیدن از همه درگیر و دار عمر
از بهر آن که عمر شود، اندکی دراز
معنای زندگی نه آرامش خموش
نی بانگ های و هوی، به گرد وجود خویش
نی پا کشیدن است ز میدان کار و کوش
نی راه کار و کوش، گزیدن به سود خویش
معنای زندگی است نبردی که از آن نبرد
از بند وارَهَند کسانی که بنده اند
بهروزتر زیند، کسانی که زنده اند
*زمین:
زمین که گورگاه و زادگاه زندگان
سرشت گاه بودنی است
چو اژدهای جادویی
ز ژرف نای خود بر آورد بساط نقض خرمی
سپس به کام درکشد،
هر آن چه در بساط هِشته بُد
به باد مرگ می دهد،
هر آن چه را که کِشته بُد
به سوی اوست، بازگشت برگ ها و غنچه ها
به سوی اوست، بازگشت چشم ها و دست ها
از او بُوَد به رشته ها گسست ها
به معبد شگرف اوست، آخرین نشست ها
مشو غمین، که این زمینِ نا امین
چو رهزنی به جاده های زندگی کند کمین
که تا تنی نهان کند، به متنِ سردِ خود کنون
که بر زمین روی روان
جوان کن از فروغ زندگی
کنون که بر زمین چمی
دمی،
نمی ز اشک خود،
به خاک وی نثار کن
بر این زمین پیر
گورگاه و زادگاه خود، گذار کن
از او بخواه همتی
که تا بر آن رونده ای
نپیچی از سبیل مردمی دمی
چو مرگ بی امان رسد،
ز راه چون درندگان
چنان روی به گور خود
که از برش نروید آه
گیاه لعنتی ز تو، به زیر پای زندگان.
زمین ز گنج نقضِ خود،
تو را نثار داده است
شگُفتِگی و خرمی به هر بهار داده است
ز موج نیلگونِ بحر
سیل کن نسیب خود
به چرخ لاجوردِ دهر
پر بکش به طیب خود
ز جادوی گیاه ها،
به دست کن طبیب خود.
نه گورگاه
کارگاه آدمی است، این زمین
همو برادر تو،
مادر تو،
یاور تو است
سرای آشنای گرم مهر پرور تو است؛
بر این زمین عبث مرو
بیافرین بیافرین
*شعر و رویا:
سخن گو از دشواری پرش نخستین
بر این شیارهای زرد و تشنه لب
بر این دشت سیم رنگ موج ها
هنگامی که دریا فرا می خواند به کرانه های اسرار
و ستاره، گم و بر فراز سر، ابرهاست
و در زیر پا، گردابی است پیچان.
تمام عمر
گدازش و سوزش و تقطیر دردناک در انبیق تاریخ
و لال بازی شورها
و کشف حیرت خیز سرزمین ها
و سفر ماجرایی در اشیاء و پدیده ها.
در این آزمون ها شکیب و نیروی گوارش خرد خود را
سنجیدیم: دشوارست.
فریادمان
در چکاچاک دشنه های کین و خودخواهی
گم می شد
ولی جوینده را حق است که بانگ کند
بگذارید آن را دیوارهای گنگ
و بت های چوبینه نشنوند
عصب ها و قلب ها می شنوند.
مدام بر درهای بسته کوفتیم:
ـ بگشایید.
نوازنده چیره دستی در آن سوی می نوازد.
از نغمه اش لحظه های ستاره گون
و اندیشه های شفاف فرو می پاشد
مانند رقص آبنوسی دختران سیاه پوست که زینت های طلا دارند،
انسان ها و موج ها و شعله ها با آن بر می جهند.
– بگشایید
می خواهم همه مرواریدهای روان خود را
در پایش نثار کنم.
این همه دیدگان تابناک و لبان پرسنده
که مانند نوارهای خونین
در لرزش اند؛
چه هستی شگفتی است آدمیزاد!
چرا به سوی معبد بزرگ خورشید نمی پوییم
اگر برای خود نیستیم؟
از این دالان ذرات تا کوره الماس جستن کنیم
زیرا عذاب طلب ما را می پالاید
و پایان تن آغاز روان است.
اینجا
شهری است پر از برزن های سخن گو
جنگلی است انباشته از سایه های کبود
مرغزاری است آراسته به گل های محجوب:
ارمغان پنجره های گشوده
ارمغان پلک های لرزنده
در کویر مرده فضا
این
واحه سرسبزی است
با نخلستان
کلبه های گالی پوش
قبیله های طرب ناک
ولی بادی بیرحم
مانند رودخانه ای گل آلود
جاری است
و پچپچه تاریک تفتین و تفرقه را
از خانه ای به خانه ای می برد.
در بیشه های صنوبر
در دبستان های نوساخته
شعله غضب آلود چون نیش افعی
همه جا را می لیسد.
تندیس ها و مرمرها در دود تلخ گم می شوند.
کبوترها نغمه خود را در گلو می دزدند.
آه!
انسان را دریابید!
ای دست هایی که خانه آزادی را آراستید
به رغم ساطورهای خون چکان
به رغم گل های سربین
این خانه را به خانه آرزو و دوستی بدل کنید.
اعجاز فرزند باور است
و مغناطیس خود را
از رگه تلاش ها بر میمکد.
صخره با گلسنگ های ملون
گذرنده با گیسوان شبه رنگ
چشمه با چیناب جیوه فام
افق
سوزنده بر درختان مجعد
و موج بی پایان تپه ها
همه سخت دل انگیز
و سراپا تسلی و امید است.
ولی در ژرفای شب
پرش خفه شبکورهاست
و جادویان شیشه زهر در آستین،
دشمن دگرگونی و نغمه اند
بر ماست که در این کشتی بادبانی
بر سکان، استوار بایستیم
تا با گام خود فرسنگی چند از راه آرزو را
در نوردیم.
با کاکایی ها به آسمان برخیزیم.
تا افق های شنگرفی را سیر کنیم.
زمان را دریابیم
که جاودان نیستیم.
زمان را دریابیم
که در برابر آن پاسخ گوییم.
پس از طنین ناقوس
کودکان همسرا
سرود خود را آغاز کردند.
شاهپرک ها به شنا در آمدند.
سمندرهای سپید در گل های آبی
تک و تازی موزون را آغاز کردند.
نوار رنگین کمان
در آسمانی با ابرهای گسسته
ظهور کرد
گویی بر قوس اثیری آن
رسن بازهای نور بر می جهند.
اینک افق دور مانند آیینه شفاف است.
و شقایق سرخ را مروارید ژاله ها
ستاره نشان کرده اند
زندگی سایه ای سرگردان
سخنان لغو یک دلقک
پنجه تدریجا خفه کننده یک سرنوشت دژخیم
پرپر احتضار یک پروانه در تابش فرار آفتاب
نیست.
جویی جوینده است
غلطان بر ریگ های زرین
رزمنده با خزه ها و جلبک ها
همواره به سوی دریای فراخ نیل فام میرود
تا به بخشی از تاریخ بدل شود.
در آن رزم و رنج توأمانند
تا قلب طپنده را
به سنگواره ای از لعل بدل کنند
به گنجور زمانه بسپرند.
آن را زنگ و کپک و موریانه نمیجود
و از آن آجری برای کاخ سرنوشت
در سیاره لاژوردی ما می سازند.
خوشبختی
نه در متن زبور است
نه آن سوی مرگ،
نه در شعله های شراب است
نه در برق سکه ها.
خوشبختی!
نه خرافه عاجزان است
نه عصاره خواری و بردگی دیگران.
آن را
این سوی مرگ
با سه سلاح اعجازگر کار و پیکار و همبستگی
می سازند.
ماه غبارآلود
با چهره ای گچین
از لای ابرها
نور خود را چون شبح
بر علف ها و آب های راکد می کشاند.
خاطره ها گاه نامطبوع
مانند لمس زالوهای چرب
چندش آور است.
چون ورزاهایی بودیم کلان
که در گل های چسبناک
به زحمت می رفتیم.
سه چهره داشتیم:
دیروز، امروز، فردا
یعنی جهان را
در لحظات چرخش بزرگ
در لحظات تنش بزرگ
در لحظات سرنوشتی اش
دیدیم.
غبار کسالت را از پیکر فروروبیم
و با امید به شعله های سحرگاهان
در دل سکوت دلربای سپیده دم
محو شویم
this blog. I'm hoping to check out the same high-grade blog
posts by you later on as well. In fact, your creative writing abilities has encouraged
me to get my very own site now ;)