یک گوشهای هم هست بهنام سَلمَک. یک جایی بین پردهی چهارم و پنجم
دستگاه شور. وقتی میخواهی از شوربیفتی تویِ دشتی. آنجا؛ درست همان لحظه،
یک مکث میکنی؛ یک توقف چند ثانیهای بین دو پرده.یک لحظه آواز را به جای
آنکه رها کنی توی هوا ،نگه میداری توی گلو. میپیچانی، مکث میکنی، خسیس
میشوی توی خرج کردنش. چرا؟ چون بعدش که میروی توی دشتی و صدا را رها
میکنی، آزادش میکنی، آن مکث چند ثانیهای کرشمه میشود روی صدایت.یک دمِ
دلانگیز میآفرینی.
جانِ جهان میشود ترمهی آوازت...
زندگی هم همین است. گاهی اگر دلش خواست مکث کند پاپی نشوید که هل بدهیدش جلو. بگذارید لحظهای را توقف کند، دراز بکشد بین دو اتفاق. رها کنید این با شتاب پیش رفتن را. کش بیائید میان حادثهها. دست بیندازید توی جیبتان. سوت بزنید و خیابانها را فتح کنید و بسپارید خودتان را به خیالِ خوشِ آسودگی. شاید زندگی آن نغمهی جادویی که برایتان حبس کرده است در گلو را، همین زودی، پشت این مکثِ کشدارِ بدِ حادثهها، رها کند توی سرنوشتتان.