سینه ام آتش گرفته است
آتشی جانسوز
دیده!
یاری کن
فروبنشان
شعله هایی را که بر جانم زدند این بی وفا یاران
دیده هم با ما سر یاری ندارد...
آری
آری
از تف دل
شعر پوچم این چنین خونبار گشته
+لاله!
می شود از خون من هم سر برآری؟!
من سیاووش زمانم
زخمی نیرنگ دوران
خسته از جور و جفای بی وفا یاران
اسب من ،بهزاد،قلم باشد
آن سیاه ِ بخت مانند
با وی آیا میتوانم بگذرم زین آتش جانسوز؟!
-دست بردار
پیربابای تاریخ ،کی کاووس،
با عجوز پیر مکاره
دستشان در کاسه ی خون نیک مردان است...
با چه امیدی به سر اندیشه ی بگذشتن از
این آتش نیرنگ را داری...؟!
درویش محمد خراباتی
پ.ن:شعر پوچ=شعر نو