دلنوشته با طعم موسیقی

♪♫خشک سیمی خشک چوبی خشک پوست ♪♫ از کجا می آید این آوای دوست♪♫

دلنوشته با طعم موسیقی

♪♫خشک سیمی خشک چوبی خشک پوست ♪♫ از کجا می آید این آوای دوست♪♫

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۲۹ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی


دل که آیینه شاهیست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی


کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی


نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی


شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی


جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالایی


کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی


سخن غیر مگو با من معشوقه پرست

کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی


این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت

بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی


گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردایی

حافظ


آواز:استاد محمد رضا شجریان

سنتور:زنده یاد استاد پرویز مشکاتیان

تنبک:همایون شجریان


دانلود تصنیف " در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی " با صدای استاد محمد رضا شجریان


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۹:۰۳
درویش محمد خراباتی

دوش دوش دوش که آن مه لقا
خوش ادا، با صفا، با وفا
از برم آمد و بنشست
[خدا] برده دین و دلم از دست
باز، باز، باز، مرا سوی خود
می کشد، می برد، می زند
با دو چشم، با دو چشم مست
[خدا] ابرویش، ابرویش پیوست
آتش اندر دلم بر زد [جانم ای دل]
زان رخ همچو آذر زد [جانم ای دل]
سوخت همه خرمنم، یکسره جان و تنم
کشته عشقت منم، [ای صنم] بد مکن
بیش از این، ظلم بی‌حد مکن
[جانم] بیش از این، ظلم بی‌حد مکن
[دوش، دوش،] دوش که آن گرد، گرد گنبد مینا
آبله‌گون شد، دو چشم من ز ثریا
[تند، تند،] تند و غضبناک، سخت و سرکش و توسن
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
روی سپیدش، برابر مه گردون
موی سیاهش، پسر عم شب یلدا
لعبت شیرین، ترش رو گر که ننشیند
مدعیانش طمع برند که حلوا

اجرای همنوازان گروه آوا

  • خواننده:محمد رضا شجریان
  • آهنگساز:استاد علی اکبر شیدا
  • داریوش پیرنیاکان: تار
  • محمد فیروزی: بربط
  • سعید فرج‌پوری: کمانچه
  • بهزاد فروهری: نی
  • جواد بطحائی: سنتور
  • همایون شجریان: تمبک

استاد علی اکبر خان شیدا


دانلود تصنیف " دوش دوش " با صدای استاد محمد رضا شجریان

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۸:۴۱
درویش محمد خراباتی


سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند


به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند


به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند


سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند


ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند


دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند


چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند


در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

حافظ



دانلود تصنیف " سمن بویان " با سه تار و آواز استاد محمد رضا لطفی.


کوک:دو فا دو دو

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۲
درویش محمد خراباتی


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۲۴
درویش محمد خراباتی


کتاب شیوه ی ساخت سه تار
نوشته ی ناصر شیرازی

دانلود

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۷
درویش محمد خراباتی



طرحی از شهرام ناظری
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۹:۴۱
درویش محمد خراباتی


امروز دوشنبه ۱۵ اسفندماه ۱۳۷۹ است. پستچی زنگ می زند. در را که باز می کنم. پاکتی زیبا را از پستچی پیر تحویل می گیرم. دستخطی خوش که آدرس و نام من بر روی آن نوشته شده است، پاکت را که باز می کنم. یک کارت پستال زیبا که کارت تبریکی است به مناسبت سال نو و سه صفحه نامه از استاد بزرگوار علی تجویدی. همانجا کنار پله می نشینم و با اشتیاق فراوان نامه را می خوانم:
::
"آقای حسینی دوست جوان و کوشای من. از این که شما در این سن کم به این خوبی در پی معرفی مفاخر بزرگ ایران زمین هستید خوشنودم. در این نامه می خواهم از دو کاغذ از استاد روح الله خالقی یاد کنم. هفته گذشته از من پرسیدید که چرا بهترین شخصیت های فرهنگی و هنری ما در آن دوران، جوانمرگ شده اند. پاسخ من به شما نارسا بود. می خواهم بدانید که اصولا هنرمند روح حساس و زود رنجی دارد. امثال هنرمندانی چون استاد عزیزم صبا و آقای خالقی و همین طور رهی معیری و بسیاری دیگر، عمر بسیار کمی داشتند چرا که جامعه ما قدر این بزرگان را به خوبی ندانست. باید بدانید که وقتی هنرمند جامعه را بر وفق مراد خود نداند احساس شکست خواهد کرد. آقای خالقی تصمیم گرفته بود که برای عمل جراحی به خارج از کشور برود. من در خیابان لاله زار ایشان را دیدم، صورتش را بوسیدم و گفتم آقای خالقی کی می خواهید بروید. گفت همین چند روز آینده خواهم رفت و ایشان رفت و از اتریش دو کاغذ برای من فرستاد. در کاغذ اول شاگرد نوازی کرده بود و نوشته بود "تجویدی را همه دوست دارند" که اظهار لطف ایشان بود. آقای خالقی واقعا من را دوست داشت و من هم ایشان را قلبا دوست دارم. من به هر حال یک موسیقیدانم و می دانم که خالقی چه کرده است.

آقای حسینی عزیز، چشم هنرمند به مردم مملکت است. چشم هنرمند به دولت ها و سیاست ها نیست. هنرمند همیشه باید هنرمند باشد. آنچه که آنها بودند و آنچه که ما هستیم و آنچه که نسل آینده امیدوارم باشد. آقای خالقی، در انتهای کاغذ دوم، با خط خوش می نویسد:

" آقای تجویدی، از قول من به آقای پیرنیا بگویید چرا آهنگهای مرا پخش نمی کنند؟"

این کاغذ دوم علت تمام رنجهای هنرمندان ماست. هنرمند، به اثر خودش زنده است. هنرمند در آثارش زندگی می کند و دیده شدن و شنیده شدن، باعث زنده بودن هنرمند است. شما می دانید استاد عزیزم صبای نازنین چه خون دلهایی برای موسیقی این مملکت خورده است. رهی و مرتضی خان هم همین طور. هنرمندانی چون آقای خالقی، قربانی حسادت ها و سیاست ها و کوته فکریها شدند. خون دل می خوردند تا شاهکاری مثل "سرود ای ایران" خلق کنند و آنگاه می دیدند که هر دوره را سیاستی دگر است. خون دل می خوردند تا هنرستانی را که به جانشان وابسته بود حفظ کنند. تاریخچه این هنرستان را بخوانید و بعد خواهید فهمید که چرا امثال آقای خالقی جوانمرگ شدند.

چرا باید آقای خالقی برای انتقال یک پیانو از وزارتخانه به هنرستان این همه دوندگی کند؟ چرا باید کسانی بر امثال خالقی حکم کنند که نه از فرهنگ ایرانی و نه از موسیقی این مملکت چیزی نمی دانند و یا اصلا برای موسیقی ایرانی هیچ احترامی قایل نیستند. شما می دانید که خالقی مطرب نبود. موسیقی خالقی مجلسی نیست. موسیقی ما همیشه به این شکل بوده است که عده ای نوازنده برای یک ارباب، بر روی زمین می نشستند، ساز می زدند و آواز می خواندند، مردم هم گداپرورانه به نوازنگان پولی می دادند. آقای خالقی با جان خودش تلاش کرد تا به این موسیقی شخصیت ببخشد. خالقی خون دل خورد تا اعلام کند اگر موسیقی حقیقی می خواهید به انجمن موسیقی و هنرستان بیایید. آقای خالقی می کوشید تا ارزش این هنر را بالا ببرد و متاسفانه در این راه توفیق کامل نیافت و این ناراحتی هایی که جمع شده بود در خالقی و زخم معده ای که برایشان ایجاد کرده بود بیشترش از حساسیتی بود که روح حساس خالقی به خوبی می دید که این همه تلاش می کند اما جامعه هنوز حالت مطربی خودش را از دست نداده است. سخن بسیار است و این قلم عاجز از بیان." علی تجویدی

این نامه ایده های بسیار خوبی به من داد و هر بار که می خوانمش به یاد می آورم که چه انسانهای شریفی در فرهنگ و هنر این سرزمین بالیده اند. تجویدی برای پرسش های من در موسیقی ایران مرجعی تام و تمام بوده است. همیشه به آرشیو منحصر به فردش دسترسی داشته ام و هر بار که به دیدنش رفته ام واقعه ای بوده است که تماما بر روی نوار ضبط شده و خوشحالم که این حرفها و این همه شور و شوق بزرگ مردی چون علی تجویدی منتشر می شود و به دست شما خواننده بزرگوار می رسد.

همان روز به منزل آقای تجویدی تلفن کردم. شوکت خانم، همسر صبور و مهربان استاد تجویدی جواب داد. گفتم امروز عصر به دیدار استاد خواهم آمد. صدای آقای تجویدی بلند شد. شوکت خانم گوشی را زمین گذاشت و اندکی بعد گفتند ساعت پنج تشریف بیاورید.

ساعت دو بعد از ظهر، من و سیدعلیرضا میرعلینقی گوشه یک پیتزا فروشی می نشینیم و درباره این اتفاقات حرف می زنیم. میرعلینقی ایده های دیگری هم دارد. می گوید: "خالقی را درک نکردند، چرا که خالقی پنجاه سال یا شاید یک قرن جلوتر از مردمش حرف می زد" من هم با این نظر موافقم. انصافا حرف درستی است. خالقی را درک نکردیم تنها به یک دلیل، اصلا نمی فهمیدیم او چه می گوید. به میر علینقی می گویم: "به نظرت چند نوازنده و آهنگساز در ایران کتاب نظری به موسیقی و یا کتاب هماهنگی به ترجمه ایشان را خوانده اند؟ میرعلینقی در شیطنت حرف خوبی می زند می گوید: "خیلی کم. تازه اگر هم خوانده باشند، توان درک و تحلیل اش را نداشته اند" می گویم ولی همه "سرگذشت موسیقی ایران" را خوانده اند؟ هر سه جلدش را ... بلند بلند می خندیم و پیتزا می خوریم. ...

حرف از دکتر مصطفی پورتراب پیش آمد. میر علینقی می گوید" "پورتراب به خوبی خالقی را شناخته" گفتم: " چند روز پیش بحث جالبی پیش آمد. به ایشان گفتم چرا خالقی این همه به هند علاقه دارد؟" پورتراب می گوید: "این موضوع برای خود من هم عجیب است" میرعلینقی می گوید: "راگها و شیوه های گسترده و باستانی موسیقی هند، شاید بهترین گزینه ای بوده است که بتواند ذهن پرسشگر خالقی را راضی کند." ...
::
روح الله خالقی | از فصل خون بر پارتیتور ص 241 - 244
مجموعه کتابهای پژوهشی چراغداران فکر و فرهنگ ایران | محمدحسینی باغسنگانی
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۰
درویش محمد خراباتی

ادامه س اشعار "از میان ریگ ها و الماس ها":

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۸:۲۸
درویش محمد خراباتی

ادامه س اشعار "از میان ریگ ها و الماس ها":

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۸:۲۶
درویش محمد خراباتی


دکلمه ی شعرهای احسان طبری با صدای خودش!!

شعر:احسان طبری

تار:استاد محمد رضا لطفی


دانلود

دانلود اشعار به صورت PDF

*آن جاودان!:

در این عمر گریزنده که گویی جز خیالی نیست
تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست
در آن آنی که از خود بگذری از تنگ خود خواهی
برائی در فراخ روشن فردای انسانی
در آن آنی که دل برهانده از وسواس شیطانی
روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را
بدرد موج دود آلود شک و نا امیدی را
به سیر سالها باید تدارک دید آن آن را
چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب جان را
به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را
تمام هستی انسان گروگان چنان آنیست
که بهر آزمون ارزش ما طرفه میدانیست
در این میدان اگر پیروز گردی گویمت گردی
وگر بشکستی آنجا ، زودتر از مرگ خود مردی


*این غزل پس از تیرباران خسرو روزبه سروده شده است:


تاریخ که بر باد رود رنـــــــج و ســـــرورش
نــــــازد به ســـــــزاوار به گـــــــــــــردان غیــــورش
یک گـــــرد که در معبـــــــد تاریخ فنــــــــا گشــت
همپــــــایه همی دان به هـــــزار و به کــــــــرورش
جـــــاوید شـــد آن گــــــرد که جان بهر وطـن داد
پـــــر فخــــر شدآن خلق که خســـرو شده پورش
لرزیـــــد دل شـــــــــاه که از چوبه ی اعـــــــــدام
بشنیـــد غــــریو سخن پـــــــر شــــر و شـــــورش
بی مـــــایه شد آن عـــــــربده اش نزد نهیبـــــش
بی جلوه شد آن طنطنــــــــــه اش پیش غــرورش
او بــــــاره ی همـــــت ز ســـر ابـــــــــــر جهانیـــد
دشـــــــمن به وحل مانده همـــــه بــــار ستورش
او راه بقـــــــا رفت به چشمــــــــــان گشـــــــاده
زد خنــــــده به خصـــم وطــــن و باطن کــــــورش
دیــــــروز عـــــدو سینه ی او خست به صد خــار
امــــروز جهـــــان گـــــل بگـــــــذارد سر گــــورش
در شهـــــــر شهیـــــدان بود او خســــرو جـــاوید
تابیــــــده بر اطراف وطـــــن نــــور حضـــــــــورش


*اشباح:

چه اشباحی است در گردش بر این کهسار آبی رنگ

گمانم از زمانی دیر می پویند و می جویند

چه می جویند؟

از بهر چه می پویند این اشباح؟

گمانم سایه هایی از نیاکانند در این دشت

از این وادی سپاه مازیار و رزمجو بگذشت

از آن ره سندباد آمد، از این ره رفت مرداویج

همینجا گور مزدک بود

وآنجا مَکمَن بابک

دمی خاموش

اینک بانگهایی میرسد ایدر

سرودی گرم می خوانند یارانی که با حیدر

سوی پیکار پویانند

بشنو در ضمیر خود نوای جاودانیِ اِرانی را که می گوید

به راه زندگی ، از زندگی بایست بگذشتن

بر این خاکی که ایران است نامش

بانگ انسانی دمی پیش نهیب شوم اهریمن نشد خامش

در این کشور اگر جبارها بودند مردم کُش

از آنها بیشتر گُردان انسان دوست جنبیدند

به ناخن خاره ی بیداد را بی باک سنبیدند

فروزان مشعل اندر دست آوای طلب بر لب

به دژهایی یورش بردند کش بنیان به دوزخ بود

به موج خون فرو رفتند

لیکن فوج بی باکان نترسید از بدِ زشتان نپیچید از ره پاکان

اِرانی بذر زرین بر فراز کشوری افشاند

اِرانی مُرد، بذرش کشتزاری گشت پر حاصل

به زندان روح پر جولان و طیارش نشد مدفون

به زیر سنگ سرد گور، افکارش نشد مدفون

اِرانی در سرود و در سخن ، بگشود راه خود

کنون در هر سویی پرچم گشاید با سپاه خود

بمُرد ار یک شقایق ، زیر پای وحش نامیمون

شقایق زار شد ایران به رغم ترسها، شک ها

در آمد عصر رستاخیز مردم

قهرمان خیزد از این خاک کهن

وآن گاه مزدک ها و بابک ها

مُقنع گفت گر اکنون مرا پیکر شود نابود

روان من نمی میرد ، به پیکرها شود پیدا

ز دالان حلول آیم به جسم مردم شیدا

برانگیزم یکی آتش به جان خلق آینده

مُقنع شد به گور ، اما ، مُقنع ها شود زنده

ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش

ولی تاریخ فردایی فرو گیرد گریبانش

به خواری از فراز تخت بیدادش فرود آرد

سخن در آن نمی رانم که این دم دیر و زود آرد

ولی شک نیست کآخر نیست جز این رأی و فرمانش

سپاه پیشرفتند و تکامل این جوانمردان

سپاهی اینچنین از وادی هرما ن گذر دارد

به سوی معبد خورشید پیمودن خطر دارد

ولی هر کس از این ره رفت بخشی شد ز نور او

هم آوا گشت با فرّ و شکوه او، غرور او

مجو ای هموطن از ایزدِ تقدیر بخت خود

طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود

جهان میدان پیکار است ، بیرحمند بدخواهان

طریق رزمْ ناهموار غدّارند همراهان

نه آید زآسمانها هدیه ای

نی قدرتی غیبی برایت سفره ای گسترده اندر خانه در چیند

به خواب است آنکه راه و رسم هستی را نمی بیند

کلید گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو

دو ره در پیش یا تسلیم یا پیکار جانفرسا

از آن راه خطا برگرد و با همت بر این ره شو

اِرانی گفت در شطی که آن جنبنده تاریخ است

مشو زان قطره ها کاندر لجنها بر کران مانند

بشو امواج جوشانی که دائم در میان مانند


*گلبرگ ریزان است:

 

شبی دیگر برآویزم ز طاق چرخ تابنده

خیالی را که چون اختر به اوج اندر گریزان است

درین موج زمردفام بس در است لغزنده

درین باغی که در بسته است ،

بس گلبرگ ریزان است

همیدون سایهء خاکستری رنگ و پریشانم

بروی شعله می لغزم درین شب های بارانی

هیاهویی که از لب ها تراویده ست میدانم

که جان را آشنایی هاست با اسرار پنهانی

توای شاهین نیرومند بر کهسار آبی رنگ

خبرداری اگر از آتش خورشید جادوگر

مرا هم شهپری فرما شگرف و آسمان آهنگ

که تا از چشمه یی چرخندهء گردون برارم سر

سپاه آمد ز گرد راه یاران خیمه بفرازید

شراب نو در اندازید درین جام زرینه

شما ای جنگجویان جوان گر خود خوش آوازید

سرود گرم بنوازید ، با آهنگ دیرینه




*راه حقیقت: 

آنکه جانش شد ز تهمت ریش در راه حقیقت

سعی خود را گو نماید بیش در راه حقیقت

تا از اول خویش را بهر بلا حاضر نسازد

کی رود کارش به آخر پیش در راه حقیقت ؟افترا گویان فراوانند

از غوغای آنان ره مده بر جان خود تشویش در راه حقیقت

مرگ و رسوایی و فقر وزجر

در هر سو ببینی صد طلسم از خصم کافرکیش در راه حقیقت

بدترین پستی به گیتی شیوه ء ناحق گرایی است

جز ز ناحقی به جان مندیش در راه حقیقت

کینه ورزی از سوی یاران عذابی هول باشد

زهر قاتل هست با این نیش در راه حقیقت

لیک آنسان باش در این عرصه کان پیوسته بودی

پر گذشت و خاضع و درویش در راه حقیقت

هرچه بوجهلان به کذب خویش راهت را ببندند

ای پیامبر شو به صدق خویش در راه حقیقت


*آفتابی مراست در دیدار: 

هر دمم ساحری بر انگیزد

هر دم از اختری فروزانم

نغمه ها شعله رنگ می خیزد

از درون تنور سوزانم

آفتابی مراست در دیدار

که مکدر نمی شود نگهش

نور را جویم اندر این شب تار

سُهرودی وشم شهید رهش

عمر را گرچه پای لنگ شده

لیک امید می پرد گستاخ

گرچه دل بر حیات تنگ شده

آرزو را ست لیک جاده فراخ

راز بسیار و چاره ام ناچار

لب به راز نهفته دوختن است

اندر این کلبهء سیه دیوار

هستی ام تمام سوختن است

مرغزاری خوش است گیتی و من

چندگاهی در آن گرازیدم

خواستم عاشق بشر باشم

وه ندانم بر آن برازیدم

آز و ناز تو مرد میدان نیست

هرزه بادی به خیره راند تو را

هیچ پاداش خوشتر از آن نیست

خلق گر یار خویش خواند تو را



*به افسر شهید توده ای پرویز حکمت‌جو: 

سپاس بر تو که پولاد بی خلل بودی

روان چو کوره خورشید شعله ور کردی

به کارنامه ء ایام قصه ات باقی ست

حدیث عمر اگر چند مختصر کردی

سپاس بر تو که در بند های ابلیسی

فرشته بودی و در دام مَکر نفتادی

به بازجویی در دادگاه در زندان

الی دقیقه آخر چو کوه اِستادی

حساب خویش نکردی به کارزار بزرگ

تمام عمر چو سرباز جان به کف رفتی

همیشه در صف یاران خلق جاویدی

اگرچه با تن رنجور خود ز صف رفتی

در آن دیار که روز است تیره و غمگین

مقام راحتی و جای شادکامی نیست

به خون نویسد هر روز شاه نام دگر

سیاهکاری این دیو را تمامی نیست

به راه حزب چه پیگیر و بی توقع و مرد

به قول خویش چه پابند بوده ای پرویز

نمونه ای است حیات تو بهر نسل جوان

ایا مجاهد بی باک توده ای پرویز


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۸
درویش محمد خراباتی